شبی در گورستانی متفاوت/ علیرضاعرب 96/11/21

یک روز اواخر عصر و اوایل غروب در گورستان ظهیر الدوله دربند بودم .
هوا کم کم تاریک می شد و من با اهل قبور نجوا می کردم.
ساکنانی چون ملک الشعرا بهار، رشید یاسمی ، ایرج میرزا، فروغ فرخزاد ، ظهیر الدوله ،حبیب سماعی ،قمرالملوک وزیری ،روح الله خالقی ، رهی معیری، حسین یاحقی ،تدین ،برومند ،سید حسن تقی زاده، مرتضی محجوبی ، اقطاب دراویش ، شاهزادگان قاجاری ، بلند پایگان آرتشی و ...
حال و هوای عجیبی بود .
مخصوصا وقتی تاریخ می خوانی و با تاریخ انس و الفتی داری.
هرچقدر بر تاریخ و جزییات و کلیاتش مسلط تر باشی ،آگاه تری و بیشتر حس می کنی.
گویی آنان زنده اند و داستان زندگی شان
در همان هنگام و بسرعت از روبروی دیدگانت می گذرد و در ذهنت تداعی می شود.
داستان زندگی شان را می دانی و بر احوالاتشان آگاهی و آنها و زمانه آنها را بهتر می فهمی.
گویی همه چیز ، در پس پرده ای مبهم و کدر جاری است و تو در در گذشته و حال معلق هستی.
چه حسی غریبی است از گذشته تا حال امتداد داشتن و کش آمدن.
دائما درگیر وسوسه سرک کشیدن به گذشته و مشتاق آمدن به حال هستی مثل زمانی که به زیر آب می روی.
برای جستجو و شهود به زیر آب می روی و به شوق نور و هوا به روی آب باز می گردی.
می ترسی نکند در زیر آب و گذشته، حبس بشوی و از حال و هوای بالا باز بمانی.
یک احساس نگرانی شیرین و شعف انگیز وجودت را لبریز می کند.
شیرینی کشف اعماق و شوق عرضه آن به دنیای بالا.
خفتگان ظهیر الدوله گویی زنده اند و تو با آنان سخن می گویی.
می پرسی و آنان پاسخ می دهند.
خلاصه آفتاب که غروب کرد، قبرستان زنده بود .
گویی به یک مهمانی مجلل شهر آشوبان دعوت شده ای.
شب هنگام نه سراغی از وحشت سرد گورستانی بود و نه خبری از سکوت وهم انگیز قبرستانی.
وه که چه میهمانی با شکوهی
در گورستان برپا بود.
گورستانی که نه تاریک بود و نه هول انگیز ...
تبلیغ شما
طراحی شده توسط me